سکوتی در حد فریاد :)

Arina · 16:16 1401/04/07

سلااام امیدوارم حالتون خوب باشه 💙

یه رمان تک پارتی براتون نوشتم 😊

 

تقدیم نگاهتون 🌌 

 مرینت 
سکوت کرده ام من در این دنیا منی که سکوت را نمیدانم ...
منی که نمی تواند در کنار دوستان سکوت کند ...
منی که دیگر من نیست ...
من همانم که در سکوت شکست و کسی ندید ...
همانی که چشم هایش پر خون شد و کسی ندید ...
همانی که همیشه ماسکی بر صورت داشت ...
ماسکی به سنگینی کل جهان ...
ماسکی به نام لبخند ...
ماسکی که گاهی واقعا سخت بود نگه داشتنش ...
ماسکی که پشت آن روزی هزار بار شکستم و دم نزدم ...
من هم دلی دارم ، دلی که روزی میشکند و هزار تکه میشود ...
میگویند در چنین اوقاتی کسی دلت را چسب میزند اما من هر چقدر نشستم و منتظر ماندم کسی نیامد ...
این شد که دست به زانو زدم و خود چسب دلم شدم ...
خود سنگ صبور دیگری شدمو خودم سنگ صبوری جز سایه ی عزیزم نداشتم ...
 آری این منم دختری که قلبش بار ها تکه تکه شد اما دم نزد ...
سنگ صبوری میخواست اما دم نزد ...
خود شد همه کس و همه چیز دیگری در حالی که ... خود کسی را نداشت ...
این است روزگار من ... روزگار دختری تنها در اوج شلوغی ... دختری که تمام عالم او را از بند غم رها میدانند اما نمیدانند که او شادترین غمگین جهان است ....
اما جنگید و جنگید و جنگید چون معنی کلمه ی تسلیم را نمیدانست ... 
پس آنقدر پیش رفت در جاده ای که انتهایش نامعلوم است و پاهایش نای ایستادن نداشتند و خون از ذره ذره اش فواره میزد که آخر خود جاده گفت دیگر نمیتوانم ... نمیتوانم تا آخر جاده تن عریان این دختر را ببینم ... بس است بخدا که بس است تا کجا میروی ؟ بمان و استراحت کن 
اما حیف که این تن من معنی ماندن و استراحت را هم نمیدانست آنقدر پیش رفت که دیگر نای راه رفتن هم نداشت ...
گاهی اوقات انسان میشکند ... میشکند و هزار تکه میشود ...
یکی کسی را دارد که چسب دلش شود و از افسردگی نجاتش دهد ...
یکی کسی را ندارد و خود دست به زانو میشود و دوباره روی پاهای خود می ایستد ...
اما یکی هم هست که نه کسی را دارد نه میتواند ادامه دهد ... گاهی دیگر دوام نمیشود آورد ... گاهی دیگر نمیشود ادامه داد و باید برید ... باید از همه کس و چیز برید ...
من بخاطر عشقی یک طرفه و دیگری بخاطر دردی وسیع تر ...
من قوی بودم اما عشق مرا دیوانه کرد . مرا ضعیف کرد .
طوری که دیگر توان نفس کشیدن هم ندارم .
من در بازی زندگی که باخته بودم ، نمیدانم چه شد که خدا رحمش نیامد و در بازی عشق هم باختم ... اما این باخت خیلی لذت بخش بود ...
این باخت طولانی تر هم خواهد شد . چون من امروز به خدا هم میبازم ...
امروز این دنیا و تمام زیبایی هایش را با هم رها خواهم کرد .
از زبون راوی
دوان دوان از پله ها بالا میرفت میدوید و میدوید . میدوید تا بگوید . بگوید چقدر دوستش دارد بگوید که او هم باخته است در قمار عشق . در بازی که آخرش باخت بود و باخت . 
در پشت بام را با صدای مهیبی باز کرد 
نامش را فریاد زد : مــریــــنــــــــت
 مرینت
داشتم با این دنیا درد و دل میکردم و به جمعیتی که جمع شده بود نگاه میکردم 
که ناگهان در پشت بام با صدای وحشتناکی باز شد و آدرین در چهار چوب آن آشکار شد .
بغض باز هم دامن بر گلویم بست 
نامم را فریاد زد و من فقط سعی در خفه کردن این بغض داشتم 
دیدم که آمد جلو . ناخواسته داد زدم : جلو نیاااااا 
از زبون راوی
با دادی که عشقش زد سر جایش میخ شد . چطور باید میگفت ؟ چطور باید اعتراف میکرد به عشق چند ساله اش ؟ چطور میگفت دلش لرزیده ؟ چطور ؟
قدمی به عقب برداشت و با صدایی که سعی در کنترل شدنش داشت گفت : داری چه غلطی میکنی مرینت ؟ داری چیکار میکنی ؟ میخوای خودت رو خلاص کنی ؟ نمیدونی بعد تو چند نفر دیگه ممکنه زندگیشون رو از دست بدن ؟ هان ؟ 
با صدایی که میلرزید و نشانه از بغضش بود گفت : مگه برای کسی هم مهمه  ؟ 
آدرین 
انقد از این دنیا خسته شده بود که داشت اینکارو میکرد ؟ آخه چرا ؟ اون که خیلی این دنیا رو دوست داشت چیشده که حالا ...
ناخودآگاه لب زدم : برای من مهمه 
وقتی فهمیدم چی گفتم سریع به چشاش خیره شدم که داشت با تعجب نگاهم میکرد : ت...تو ؟
- آره من ... منو این همه آدمی که پایین دارن واست خون گریه میکنن . چرا نمی بینیشون ؟ چرا داری اینکارو با ما میکنی مرینت ؟ ها چرا ؟
- چون دیگه نمیکشم ... دیگه تحمل این دنیا واسه من سخته میفهمی ؟ سخته . عاشق کسی شدم که عشقم بهش یک طرفه بود و میدونی چقد تو این راه شکستم ؟ نه نمیدونی چون دردی که من کشیدم رو نکشیدی و م...
- میفهممت . میدونم چی میگی منم سخت بود واسم باور کردن این که یه دختر دلم رو لرزونده و بهش نتونستم اعتراف کنم . نتونستم تو چی تو اینو میفهمی ؟
اشک هاش سر خوردن رو گونه هاش و فقط سکوت کرد . ادامه دادم : نتونستم تا همین امروز . میخوام بهش بگم ولی میترسم قبل اینکه بهش بگم از دستش بدم 
مرینت 
چی داشتم میشنیدم ؟ ینی آدرینم منو دوست داشت ؟ منی که کلویی بهم میگفت بچه نونوا رو ؟ هه لابد اینم فیلمشه دیگه آره حتما فیلمشه وعلا آدرین آگرست و مرینت دوپن ؟ بیخیال
گفتم : خب ... پس چرا اینجایی ؟ برو پیش اون که دوسش داری دیگه 
- الان هم پیششم 
بخدا یا این یه رویاست یا جدی آدرین خل شده شایدم من گوشام مشکل داره آره حتما گوشام مشکل داره 
ناخودآگاه گفتم : اما اینجا که کسی نیست 
چند قدم اومد جلو و یه لبخند دختر کشی زد و گفت : چرا کسی نیست ؟ نکنه خودت رو حساب نمیکنی ؟
با گیجی گفتم : ها ؟ 
خندید و گفت : میگم اون تویی دیگه ... میشه بیای پایین تا یه چیزی بهت بگم ؟ 
من که واسه اون جون میدادم چه برسه به... رفتم پایین که یهو به طرز رعد آسایی دستم رو گرفت و منو در آغوش کشید زمزمه وار دم گوشم گفت : من دوست دارم مرینت ... خیلی زیاد . میشه از پیشم نری نمیخوام تو رم از دست بدم 
صداش میلرزید و منم داشت دیگه کم کم بغضم میگرفت که یهو داغی چیزی رو روی گوشم حس کردم . وای نه نکنه داره گریه میکنه ؟ ینی بخاطر منه ؟ ینی انقد دوسم داره ؟ من که نمیتونم گریه ی عشقم رو تحمل کنم . میتونم ؟ 
آروم ازم جدا شد ولی هنوز بازو هامو گرفته بود  : مرینت ... از وقتی که با تو آشنا شدم زندگیم رنگ و بوی دیگه ای گرفت . خیلی عوض شد دیگه الکی نمیخندیدم . دلیل خنده هام تو بودی . دیگه در مورد عشق بد نمیگفتم . نمیگفتم عشق وجود نداره . عشق هست چون منی که قسم خورده بودم تا عمر دارم عاشق نشم عاشق دختری شدم که زندگیم رو زیر رو کرد . دختری که موهاش به نرمی ابریشمه و چشماش به رنگ دریا و قلبش به وسعت اقیانوس . دختری که حالا همه ی وجود منه . دختری که آرزو دارم مال من شه ... مرینت تو دوست داری که ... ملکه م شی ؟
چی میگفتم ؟ میگفتم نه ؟ یا میگفتم نمیشه چون من همیشه واسه تو بودم فقط تو واسه من نبودی ؟ چی میگفتم ؟ تصمیم گرفتم واسه یبارم که شده با قلبم تصمیم بگیرم و من گفتم :...
چند سال بعد 
آدرین 
با سرعت به سمت بیمارستان روندم وقتی رسیدم به اتاقش از تو شیشه دیدم که خوابه آروم درو باز کردم و رفتم داخل . پیشش نشستم و به چهره ش نگاه کردم . چند سال پیش که بهش اعتراف کردم و اونم قبول کرد خدا میدونه چقد خوشحال بودم . بعد اون ماجرا زندگی منو مرینت خیلی تغیر کرد ما به هم رسیده بودیم و خوشبخت بودیم . امروز هم ثمره ی عشقمون به دنیا اومده بود دختری با چشم های او و موهای من . 
زندگی به جفتمون خیلی سخت گرفته بود ولی با سر راه هم قرار گرفتنمون همچی عوض شد . زندگی جدیدی برامون رقم خورد .
 سخن نویسنده :
بعضی وقتا زندگی آدمایی رو سر راهمون قرار میده و باعث میشه اوضاع یکم فرق کنه . از آدمایی که همیشه کنارتونن و هی ازتون سوال میکنن که خوبی ؟ چیشد ؟ و ... خسته نشید . این آدما اگه تو زندگیتون نباشن هیچوقت نمیتونید بخندید . واسه این جور آدما شما مهمید واسه همین سعی میکنن همیشه پیشتون باشن پس قدرشونو بدونید چون ممکنه روزی بیاد که نباشن اون موقع ست که میفهمید چقدر دوسشون داشتید و واستون مهم بودن .  
 امیدوارم خوشتون اومده باشه لایک و کامنت فراموش نشه. در ضمن اگر بد شد ببخشید دیگه اولین رمان تک پارتیم بود 😑