عشق شکسته:s3 p7(اشک هایی که بی صدا میریزند.)

سایه ماه سایه ماه سایه ماه · 1401/5/1 19:39 · خواندن 3 دقیقه

(این پارت: باران اجساد را غسل میدهد و آتش آنها را میسوزاند.)

 

Fire spreads like a disease.

آتش مثل یک بیماری همه جا را فرا میگیرد.

And it burns everything in its path

و همه چیز را در سر راهش می سوزاند

Rain is not a symbol of love, but a symbol of pain and suffering.

باران نماد عاشقی نیست بلکه نماد درد و رنج است.

And it is the rain that extinguishes the fire and hides our tears.

و این باران است که آتش را خاموش و اشک های مارا پنهان می کند.

 

Fire and rain

آتش و باران

 

 بیشتر پارت تا حدودی غمگینه . 

 

 

* چند روز بعد از واقعه*

الناز به تپه چوب هایی که منظم بودند و روی هر طبقه یک جنازه بود نگاه کرد. بعضی از آنها بدون سر بودند و بعضی دیگر کاملا تکه تکه شده بودند. او دو روز پیش کاروانی را که با آن سفر میکردند به نشانه ی ادای احترام به مرده ها سوزانده بود. رسم این بود که اگر اصیل زاده ها در حین سفر پیشتر از دو عضو خانواده را از دست دهند باید علاوه بر اجساد وسیله ای رو هم که با آن سفر میکردند را بسوزانند زیرا طبق افسانه ها وسیله ای که در آن بیشتر از دو اصیل زاده مرده باشد نفرین شده است و بازمانده ها را درگیر میکند. الناز رسوم رو درک نمیکرد ولی از آنها سرپیچی هم نمیکرد. دوباره به اجساد نگاه کرد دستکم 11 نفر مرده بودند، 11 نفر از 14 کاستیفر مرده بودند(چهار دختر و پنچ پسر به همراه والدین شان)

الناز: *انگشتش را نزدیک پایین ترین چوب میکند* طلسم آتش زنه: شماره ی 1: آتش فراگیر.

آتش مانند یک بیماری فراگیر تمام چوب ها را به آتش کشید.

او به آسمان بارانی نگاه کرد و برای معصومیت از دست رفته اش گریه کرد. برای اولین بار پس از سالها از اینکه گریه هایش بیصدا بودند خوشحال بود. میگفتند که او از بچگی همیشه گریه هایش بی صدا بودند و تنها صدای آنها هق هق های وسط آنها بود که به سختی شنیده میشد. بر روی زمین نشت و هق هق هایی که مدتها بود نگه داشته بود را آزاد کرد و با دست جلوی آنها را گرفت. هرچه قدر تنها هر چقدر بی صدا هم که بود دست هایش را جلوی لبش گذاشت تا از صدای آرام آنها کم شود و در عین حال احساس تسکین کرد. مانند وقت هایی بود که مادرش دست رو پشتش میکشید و به او میگفت آروم باشه یا وقت هایی که برادرش می آمد کنارش و گریه را به خنده های بی شرمانه تبدیل میکرد. گریه اش بلند تر از همیشه بود. ولی در عین حال بی صدا بود. هق هق اش فقط به گوش های خودش بلند بود...

بالاخره بعد از چند دقیقه آروم شد.

الناز:*دست هایش را روی قلبش میزارد و آوازی میخواند

«اژدهایان بدون آنکه بدانیم در کنار ما هستند.

درد و رنج بی آنکه بدانیم ما را میکشد.

ما در درد خود غوطه ور هستیم

ما از درد های خود گذشتیم.

ما از غصه های خود گذشتیم.

ما از درد ها گذشتیم.

بی آنکه بدانیم مردیم.

بی آنکه بدانیم زجر کشیدیم.

خانواده و دوستان فقط توهمی زود گذر هستند

هیچ چیز به جز تنهایی وجود نداره.

و ما بی آنکه بدانیم در آن غوطه ور می شویم

و تنها کاری که میتوانیم بکنیم تقسیم آن با دیگران است

ما در درد خود غوطه ور میشویم

و بدون اینکه بدونیم میمیریم.

ما از غم ها گذشتیم.

از تنهایی گذشتیم.

از «از دست دادن» ها هم گذشتیم.

و ما همچنان مجبوریم به سوی جلو حرکت کنیم.»

ادامه دارد....

 

 

طنز آخر پارت #

 امیر رضا: الناز فقط میخوام بدونم الان داری چیکار میکنی؟

الناز: دارم پا برهنه میدوم در خلوت مرینت و آدرین

آلیا: خب آزار داری؟

الناز: شما؟

آلیا: من آلیا بیدم.

الناز: نه منظورم اینکه شما چی میگید این وسط؟

آلیا: بخدا نمیدونم.