عشق شکسته:s3 p9(خاطرات قدیمی)

سایه ماه · 20:29 1401/05/19

I saw a girl.

یه دختر دیدم

Rude and reckless

گستاخ و بی پروا

She was not like any other little girl

او شبیه هیچ دختر بچه دیگه ای نبود

She was noble and reckless at the same time

او اشراف زاده بود و در عین حال بی پروا بود

 

My family's lies have prevented me from seeing the truth.

دروغ های خانواده ام جلوی دیدن حقیقت رو گرفته اند.

I can't see anything

نمیتونم هیچی ببینم

 

Two little princes meet

دو شاهزاده کوچک با هم دیدار می کنند

And they determine the fate

و سرنوشت را رقم میزنند

 

 

 

بازمانده...

«اگر خانواده ات زنده بودند و یک نفر همه اونا رو گروگان میگرفت حاضر بودی برای نجات خانواده ات اولین دوست جادوگری ات رو لو بدی؟»

اون از کجا میدونست که اونا مردند؟ امکان نداشت تصادفی باشه. اون علامت روی شونه اون آدم کش همونی که خانواده اش رو گرفته بود و زامبی هاش تقریبا داشتند معشوقه اش رو میگرفتند...همون آدمکشی که الان مرده بود. کی بود که دستور داد؟ کی پادشاه بود؟  زمانی که من از کاخ  رفتم پادشاه کی بود؟ کی اون قدری که باید برای این کار قدرت داشت؟ ناگهان حس خشم در درونش شعله ور شد و خیلی قبل از اینکه الناز یا هانس متوجه شوند سیلی ای گونه هانس رو سرخ کرد.

الناز: *با نفرت خالص* به من دست نزن عوضی.

هانس* با تمسخر*: هر طور که راحتی ملکه.

هانس در حال رفتن میگوید: تو پلی هستی که دو تا از بزرگترین قلمرو های این جهان رو به هم متصل میکنه. چه به عنوان ملکه ی من چه به عنوان معشوقه پادشاه خوناشام ها. اتحادی که به این راحتی ها بدست نمیاد ولی به راحتی از هم میپاشه. ولی عمر تو به اندازه پلک زدن خوناشام ها یا من کوتاهه. خرابش نکن.

الناز با خشم به مسیر رفتن هانس نگاه میکند.

*سالها پیش*

: بابا اون چیز چیه؟

گرگ پیر با بی حوصلگی میگوید: اون فقط یکی از رعیت ها ست بچه.

پسر بچه با کنجکاوی دستش رو روی لبش میزاره: ولی چرا رو صورتش پرده گذاشتن؟

گرگ پیر با کنجاوی و بی حوصلگی می پرسد: ببینم بچه تو کی هستی؟

وقتی بچه ساکت می ماند یکی از خدمتکار ها با مهربانی دستی به پشتش میکشد و به آرومی میگوید: خانوم. شما باید خودتون رو معرفی کنید.

بچه با غر غر میگوید: به کی معرفی کنم؟ من از زیر این پرده ها نمیتونم حتی بینی خودم رو ببینم.

پسر بچه با خنده میگوید: خب پرده ها رو بردار و بعد معرفی کن.

دختر با گستاخی میگوید: تو احمقی؟ من نمیتونم پرده ها رو بردارم نه تا زمانی که خدمتکار هام قفل هارو باز کنند. چرا قفلش کردید؟

خدمتکار به آرومی میگوید: برای اینکه شما نتونید اونا رو از روی صورت تون بردارید.

یک گرگینه زن با موهای خاکستری از درون کالسکه میپرسد: چرا؟ صورتش مشکلی داره؟

خدمتکار: نه ملکه. ولی خانوم و آقای بزرگ دستور دادند تا اینکار رو بکنم.

دختر بچه با غر غر به سمت جهتی که فکر میکرد خدمتکار اونجا باشد نگاه کرد: من الان رئیسم پس اون قفلا رو باز کن.

خدمتکار با ناراحتی میگوید: نمیتونم.

گرگ پیر با تعجب میپرسد: چرا؟

خدمتکار: چون کلیدا دست خانوم اند و خانوم مشغول کار هستند.

پسر با فریاد میگوید: هی! تو هنوز خودت رو معرفی نکردی!

پیرزن با مهربانی میگوید: هانس صبور باش.

دختر: هانس؟ همون شاهزاده هانس ؟

گرگ پیر در حالی که از رفتار دختر شاکی است میگوید: مشکلی با این موضوع داری؟

دختره به سرعت میگوید: نه!

دختر لگدی به پای خدمتکارش میزند: چرا نگفتی خانواده سلطنتی اینجاست؟ حالا چی کار کنم؟!

خدمتکار : فقط تعظیم کنید و خودتون رو معرفی کنید.

این را با لحنی بیان  کرد که گویا ساده ترین کار دنیاست.

دختر به سرعت خم میشود: ببخشید. من الناز هستم. الناز کاستیفر .

*حال*

قبل از اینکه الناز متوجه شود توی اتاق خواب بود. و در کنارش یک دست لباس خواب بود. و روش یه یاداشت بود.

«اینا رو بپوش خال خالی»

 

 

طنز آخر پارت#

ماریا: الناز چرا پرده رو سرته؟

الناز: خانواده خلی داشتم.

ماریا: یعنی اینا تقی زاده ها نیستند؟

الناز: خیر.

الین: الان اون هانس بالاخره دوسته یا دشمنه؟

الناز: تو نویسنده ای نه من.