انتقام:(پارت ۲)

S.S S.S S.S · 7 ساعت پیش · خواندن 3 دقیقه

سلام چطورین؟؟

برای خواندن رمان....

بپر ادامه مطلب 🫶

#انتقام 

#پارت_۲

بوق ماشینا کاری کرد که دستپاچه بشمو سریع در عقبو باز کنمو بشینم. وقتی

ماشین راه افتاد فهمیدم چه غلطی کردم.

از توی آینه نیم نگاهی بهم انداخت:

-چندسالــته؟

اب دهانمو قورت دادم.

با صدایی که از ترس می لرزید گفتم:

-16سالمه...

-خــوبه؛اسمت چیه؟

اخه به این مردک چه ربطی داشت من اسمم چیه و چندسالمه؟

چشم غره ای بهش رفتمو کوتاه گفتم:

_ونوس.

راه نما زدو سرشو تکون داد:

_خوبه... مــنم سامــیارم.

فکر کنم خوبه تیکه کلامش بود. وای این چه فکریه تو این موقعیت؟ وای نکنه

تو حال خودش نیست؟

کش دار حرف میزنه. دارم واقعا کم کم میترسم ازش.

خودمو جلو کشیدمو به صندلیش ضربه ای وارد کردم:

_من پیاده می شم. بیشتر از این مزاحمتون نمی شم.

نگاه تحقیر آمیزی بهم انداخت:

_این موقع شــبــ تو این خیابونای شلوغ کجا می خوای بری؟ خودم میرسونمت. خونتون کجاست؟ 

سرمو انداختم پایین. خونم کجا بود؟ پایین ترین نقطه شهر.

بعد با این ماشین مدل بالاش بیاد اونجا؟ داداشام منو با یه پسر غریبه ببینن

میکشنم.

اصلا از این بعید نبود منو بدزده. صبح قیمت خودمو میخواست

الان میخواد کمکم کنه؟

با به یاد اوردن حرف صبحش تنم لرزید. تازه به عمق فاجعه پی بردم.

ترس تو تک تک سلول هام رفته بود.. وای خدایا.

صندلیو تکون دادم:

-نیاز نیست منو برسونی. وایستا پیاده میشم.

جوابمو نداد که با جیغ گفتم:

_میگم وایستااا.

از تو آینه خشمگین بهم خیره شدو زد کنار... شمرده شمرده و اروم گفت:

-مثل بچه ادم میای میشینی جلو فهمیدی؟

میتونستم موقعی که پیاده میشم راحت فرار کنم. پس سرمو تکون دادمو با

سرعت دره طرف خودمو باز کردم که قفل بود.

چند بار دیگه سعی کردم ولی باز نشد. با قهقه ی سامیار به خودم اومدم: 

 _خیلی خنگی دختر. فکر کردی میذارم پیاده شی و در بری؟. نخیر.. از وسط

صندلی ها بیا جلو.

لعنتی ای زیر لب گفتم و داد کشیدم:

-نمیام ولم کن.

-نه دیگه نداشتیم. زود باش بیا جلو بچه.

اینقدر حرفش جدیت داشت که خفه شدم. و از بین صندلی ها به جلو رفتم.

سرجام نشستم که نگاهه خیرشو حس کردم. رد نگاهش روم بود. از ترس

لبمو توی دهنم بردم که چشماش سرخ شد.

نگامو به جاده دوختم که فهمیدم این راه پایین شهر نیست. باترس چسبیدم به

صندلی و گفتم:

-کجا میری اقا؟ چرا از این ور میخوای بری؟

باترس چسبیدم به صندلی و گفتم:

-کجا میری اقا؟ چرا از این ور میخوای بری؟

"ســامیار"

نگام رو چهره قشنگش ثابت موند. 

 نمیتونستم نگاهمو ازش بگیرم.

یه دختر شونزده ساله چی داشت که اینطوری منو جذب خودش کرده بود؟

 با گفتن اینکه کجا داریم میریم اختیار از کف دادم.

اروم گفتم:

-خسته شدم ونوس دلم یکیو میخواد که درد و دل کنم

متعجب بهم خیره شد که یهو شروع

کرد به نالیدن:

-اخه من چرا باید گیر تو بی افتم؟ ولم کن تروخدا.

می گفتو اشک میریخت. پوف کلافه ای کشیدم.

ماشین و روشن کردم. دوست داشتم هرچه زودتر به خونه برسیم.

 

خب خب این پارتم تموم شد.

خب این پست و با لایک و کامنتا بترکونید❤️❤️

 

فعلا بای 😊👋