
انتقام:(پارت:۴)

سلام سلام😘
اومدم با یه پارت دیگه 😍
برای خوندنش بپر ادامه 🌸
#انتقام
#پارت_۴
دستم رو دور خودم حلقه کردم و خمیده و قوز کرده راه می رفتم. از کنار هر
کسی که رد میشدم نگاهش رو با زمان طولانی ازم می گرفت!
حتی نمی تونستم گریه کنم. انگار که چشمه ی اشکام خشک شده بود. زیر دلم مدام تیر می کشید و باعث می شد بیشتر خمیده بشم.
اون همه مسافت، از بالای شهر تا پایین شهر رو با پای پیاده اومدم. با اون
حال روحی و جسمی خرابم!
جلوی در آهنی و رنگ و رو رفته ی خونه مون رسیدم. آب دهنم رو قورت
دادم و مشت بی جونم رو بالا آوردم و دوبار به در کوبیدم.
صدای کشیده شدن دمپایی روی زمین نشون می داد که یه نفر داره میاد. بعد
از باز شدن در، نگاهم به اخمای تو هم محمد حسین افتاد.
با دیدنم چشماش گرد و مبهوت گفت:
_ونوس...
کنارش زدم و وارد شدم. دیگه جونی توی بدنم نمونده بودم. روی زمین افتادم
که بدو به سمتم اومد.
شونه هامو توی دستاش گرفت و نگران گفت:
_تا الان کجا بودی؟
جوابی ندادم و فقط خیره شدم تو چشماش. چقدر دلم میخواست الان اشک توی چشمام جمع بشه...! اما چشمه ی اشکم خشک شده بود.
صدای خشمگین امیرحسین منو به خودم اورد:
_لال شدی ونوس؟ کجا بودی از دیشب تا حالا؟
جوابی بهش ندادم که فریاد کشید:
_کرم که شدی...
تمام بدنم می لرزید. نگاهم رو از محمد حسین گرفتم و بهش دوختم. توی
چشماش با نفرت خیره شدم.. از همجنساش بدم میومد:
_خیلی دلت میخواد بدونی؟
به سختی از جام بلند شدم. تمام کبودیامو بهشون نشون دادم.
جای جای بدنم کبود بود.
بدنم به شدت درد میکرد. خم شدم و جیغ زدم:
_اینا... یعنی چی؟ یعنی من بدبخت شدم.
دیشب کدوم گوری بودید؟ چرا پیشم نبودیننن؟
چرا؟هان چرااااا؟؟
هق هقم بلند شده بود اما کجا بود اشکایی که پهنای صورتم رو خیس کنه؟
امیر حسین مبهوت نگاهم می کرد.
دوباره با زانو روی زمین افتادم و ضجه زدم:
_خدایا از بنده هات متنفرم..
نگاهم رو به محمد حسین دوختم. خیره شده بود به زمین و سرش رو توی دستاش گرفته بود.
امیرحسین رفته بود بابا رو آماده کنه.
هه! آمادش کنه تا روی من غیرتی نشه! مگه مع.تادا هم غیرت دارن؟ اگر همه ی
زندگیشو واسه ی اون مواد کوفتی دود نمی کرد الان وضع ما این نبود؛ وضع
"من" این نبود!
صداشو می شنیدم که داد می کشید.
در با شدت باز شد:
-کجا بودی؟؟
نگاه سردمو بهش دوختم. کمربندش رو باز کرد و دور دستش تاب داد:
-جای تو تو این خونه نیستت ولی حالا که اومدی اینجا یه درس درست حسابی بهت میدم!!
دستش رو بالا برد و کمربندش رو محکم روی بدنم فرود آورد. تنها صدایی که
ازم خارج شد یه ناله ی کوچیک بود!
دردی که توی قلبم بود، صد برابر بزرگ تر از درد کمربند بود.
امیرحسین سریع دست بابا رو گرفت و فریاد کشید:
-چیکار میکنی؟
بی توجه به امیر، یقه ی مانتوم رو گرفت و وادارم کرد بلند بشم:
-پاشو از این خونه گمشو بیرون.. غیرتم اجازه نمیده دختری مثل تو رو توی
این خونه نگه دارم.
محمد حسین که بدون حرف نگاهمون می کرد، سریع از جاش پرید و نعره
کشید:
- تو دیگه از غیرت حرف نزن.. هر چی میکشیم از توئه.. تویی که اسم پدر رو فقط به یدک می کشی. فکر می کنی از باعث و بانیه غم خواهرم می گذرم؟ اون مادر و پدرشو به عزاش مینشونم. حالا وایسا و ببین..
دست توی جیبش کرد و بسته ی کوجیک م.واد رو جلوی پاش پرت کرد و گفت:
-بگیر برو خودتو بساز.. چند روزه نزدی نمی فهمی باید چی بگی
بابا خم شد و بسته رو از روی زمین برداشت و زیر لب یه چیزی گفت که
نفهمیدم.
محمد حسین جلوی پام نشست. دستش رو به صورتم کشید و گفت:
-قربونت برم تو چرا حرف نمیزنی؟ چرا گریه نمی کنی؟
نگام رو ازش گرفتم و به نقطه ای نامعلوم خیره شدم.
سکوت کرده بودم در برابر آدما. در برابر بی رحمی هاشون؛ در برابر حرفایی که تا اعماق وجودم رو می سوزوند...
خب خب خب اینم از این پارت 😊
راستی وقتی پارتا ده تا شد عکس از شخصیت ها میدم شاید بعضیا رو نشناسید ولی بعداً باهاشون آشنا میشید😉😃
امیدوارم که خوشتون اومده باشه ❤️❤️
شرط:۱۰ تا لایک و ۱۰ تا کامنت(بدون کامنت های خودم)❤️
فعلا بای بای 💋