انتقام:(پارت:۱۶)

S,S S,S S,S · 14 ساعت پیش · خواندن 3 دقیقه

سلام سلام!

 داری رد میشی یه لایکم بکن دیگه حداقل دلم خوش باش❤️

راستی از تمام کسانی که تولدم رو تبریک گفتن ممنونم 😘

خب حالا که لایک و زدی بپر ادامه😁

#انتقام 

#پارت_۱۶

 

قدمی به عقب برداشتم و با لبخندی زورکی گفتم:

-وقتمون تموم شده..به ساعت اشاره کردم و ادامه دادم:

-چهل و پنج دقیقه دقیق.

نگاهش رو به طرف ساعت چرخوند. لبخندی زد و پشت میزش رفت و بدون اینکه بشینه دست هاش رو به میز تکیه داد و گفت:

-میتونم ونوس سرکش صدات کنم؟

تمام بدنم لرزید از نفرت.

لبخندی نفرت انگیز زدم و گفتم:

-باشه... چشم آبی!

لبخندش کمی جمع و جور شد. نفس عمیقی کشید و این بار جدی گفت:

-همه ی چشم آبیا که یکی نیستن.

احساس نفرت و تنفر همه وجودم رو گرفته بودم. دوست داشتم گردنشو بشکنم!

سرم رو به نشونه ی منفی تکون دادم و گفتم:

-نه یکی نیستن..

سرش رو تکون داد. خداحافظ آرومی گفتم و به طرف در رفتم. با مکثی کوتاه دستگیره رو روبه پایین فشار دادم و زدم بیرون. سریع از مطبش زدم بیرون.

محمد حسین افتاد دنبالم. کنار آسانسور دستم رو گرفت و گفت:

-چی شد؟

شونه هام رو انداختم بالا و بی تفاوت گفتم:

-قرار شد چند جلسه مداوم برم پیشش.

لبخند عمیقی زد و زیر لب گفت:

-پس کارشو بلده..

پوزخند تلخی روی لب هام نشست.

آره بلد بود!!

خیلی خوبم بلد بود. من حریص تر بودم واسه انتقام...

ولی من بیشتر بلد بودم.

سر راه به محمدحسین گفتم که لباس میخوام. با کمال میل قبول کردو چندتا مانتو و شلوار گرفتم. ما دیگه اون خانواده ی ضعیف نبودیم. خداروشکر محمد و امیر کارشون گرفته بود. فقط بابا همون بابای سابق بود.

به مانتوهایی که با محمد حسین خریدم خیره شدم. قرمز...مشکی...سفید.

خوب بودن. دوتا شلوار مشکی و سفیدم گرفتم. من می خواستم خوب جلوه بدم... 

به وسایل آرایشیه جلوم نگاه کردم. باید یاد می گرفتم چجوری ازشون استفاده کنم تا زیباتر از اون چیزی که هستم جلوه بدم.

محمد حسین و امیرحسین از تغییر ناگهانیم متعجب شده بودن و همش می پرسیدن: -خوبی؟ سالمی؟ چیزی خورده تو سرت؟

اما بابا همون بابای همیشگی بود.. وقتی محمد حسین بهش گفت دکتر یه پسر جوونه، بابا گفت دختره بد بود، بد ترش کردین! 

مهم نبود دیگه چه حرفایی داره بارم می کنه. مهم هدفم بود که باید هر جوری می شد بهش می رسیدم.

حالا به هر روشی!

آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب!

ریمل رو از جلدش بیرون آوردم و نگاهی بهش انداختم. تا چه حد می تونستم با نگاهم دلبری کنم؟

پسرا عاشق دخترای چشم درشت بودن.. 

قیافه ی فوق العاده زیبایی نداشتم اما هیچ عیبی توی صورتم نبود. 

شروع کردم به پوشیدن یکی از مانتو های جذب مشکی.

اونقدری تنگ و چسبیده بود که بدنم کامل معلوم باشه. خجالت می کشیدم و احساس رقت تمام وجودمو گرفته بود. از تمام اندام های بدنم بدم می اومد!

شروع کردم به آرایش کردن.

همه چی می مالیدم به این صورت کوفتی.

کرم، رژ گونه؛ خط چشم و ریمل!

نگاهی عمیق به خودم انداختم و چرخی دور خودم زدم. جذابیت رو میتونستم توی جزء به جزء بدنم ببینم.

باید یه گوشی هم می خریدم.

اولین چراغ سبز باید از پیام دادن شروع می شد. باید آمادش می کردم.

باید هر روز می رفتم مطبش تا بتونم راحت تر برخورد کنم.

میدونستم که میشه.

میدونستم که من این توانایی رو دارم تا به ستوه درش بیارم.

منتظر روزی بودم که بی رحمانه توی منجلاب بدبختی رهاش کنم.

فقط زمان نیاز داشت!  

خب خب اگر تا الان لایک نکردی زود برو لایکه رو بکن کامنتم بزار تا بتونم انرژی بگیرم پارتا رو زود به زود بدم 😘

تا پارت بعد بای بای عشقام😊