
انتقام:(پارت:۲۳،۲۴)

سلام سلام!!
چطوریننن؟؟
اومدم با دو تا پارت جدید😁
داری رد میشی یه لایکم بکن 😘
کامنتم یادت نره 💋
زیاد حرف نمیزنم بپر ادامه 💖
#انتقام
#پارت_۲۳
همچنان اون لبخند مزخرفش رو حفظ کرده بود. نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد. دوباره به مبل اشاره کرد:
-بشین.
و ادامه داد:
-این دکتر کی هست؟ بگو شاید بشناسمش. حتما از اون ماهراست که تونسته تو رو رام بکنه.
قدمی به طرفش برداشتم دقیقا توی فاصله ی یک سانتی متریش ایستادم. آدم نبود که، برج ایفل بود!
همونطور که گردنم رو تا جایی که می تونست رو به بالا گرفته بودم گفتم:
-فکر نمیکنم لازم باشه به شما توضیح بدم. یا کاری که گفتمو می کنی، یا میرم بیرون و میگم بهم نظر داری.
با صدای بلند زد زیر خنده. صورتمو جمع کردم و با نفرت زل زدم بهش؛ خندش که تموم شد گفت:
-همش چند دقیقه است که اومدی توی اتاق من؟ چجوری میتونم بهت نظر داشته باشم؟
قدمی به عقب برداشت و دست به سینه ایستاد. سر تا پامو نگاهی انداخت و گفت:
-همچین مالی هم نیستی. چه اعتماد به نفسی داری تو؛ البته خیلی عالیه! من خودم همیشه جلسات بالا بردن اعتماد به نفس برای مریضام میذارم.
غریدم:
-بسه دیگه بامزه.
لبخندشو جمع کرد. عینکشو جا به جا کرد و به طرف میزش رفت و نشست. دستشو زیر چونه اش زد و گفت:
-به داداشت نمیگم که از پس درمانت بر نمیام. چون میتونم این کارو بکنم. اما میگم باید معرفی شی به یه پزشک دیگه. اسمشو بگو.
توی دلم کور سوی امید روشن شد. با شوق گفتم:
-سامیار صالحی.
با مکثی کوتاه ابروهاشو بالا داد و با خنده گفت:
-سامیار؟
سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم. تک خنده ای کرد و گوشیشو از روی میز برداشت. مشغول کار کردن باهاش شد.
اخمامو توی هم کشیدم.
این مرتیکه منو به مسخره گرفته بود؟
خواستم چیزی بگم که دیدم گوشیشو گذاشت در گوشش. بعد از چند ثانیه شروع کرد به حرف زدن:
-به سلام سامیار جون. خوبی داداش؟..... آره منم که خوبم.
نیم نگاهی بهم کرد:
-یکی از بیمارات اینجاست..... نمیدونم اسمش چیه ولی مثل اینکه نمیذارن بیاد پیش تو....... فکر کنم خوشش ازت اومده!
چشمام از حدقه زد بیرون. محکم کوبیدم رو میزش و داد کشیدم:
-چرا زر مفت میزنی مرتیکه؟
اخماشو تو هم کشید و نچ نچی کرد. گوشی رو به طرفم گرفت و زیر لب با تمسخر گفت:
-ونوس سرکش. جون بابا!
گوشی رو با شدت از دستش کشیدم بیرون و گذاشتم کنار گوشم. صدای سامیار توی گوشم پیچید:
-ونوس.. خودتی؟
دستمو روی گلوم گذاشتم و سعی کردم کمی بغض کنم!
-خودمم.
با مکثی کوتاه صدای نفس عمیقشو شنیدم. مهربون گفت:
-نگرانت شدم فکر کردم بلایی سر خودت آوردی. با برادرتم تماس می گرفتم جوابمو نمی داد. چه اتفاقی افتاده من هر روز منتظرت بودم.
با تلاش خیلی زیادی جلوی اون لبخند لعنتیم رو گرفتم. پس داشتم مسیرو درست می رفتم. با بغض گفتم:
-محمد حسین دیگه اجازه نمیده بیام پیشت. من با هیچ کسی به جز تو نمی تونم حرف بزنم. توروخدا کمکم کن. من از همه میترسم.
صدای دکتره اومد:
-تو میترسی؟
برگشتم و چشم غره ای بهش رفتم که دستاشو به نشونه ی تسلیم شدن بالا آورد. لعنتی!
نفس عمیقی کشیدم و آروم روی مبل نشستم. گوشی رو توی دستم جا به جا کردم و گفتم:
-باهاش حرف میزنی؟
صدای محکمش اومد:
-معلومه. نگران نباش سعی کن جلسه رو با سام طولش بدی منم خودمو می رسونم. کولی بازی در نیاری ونوس. سام پسر خوبیه نترس.
کولی هفت جد و آبادته!
دلم می خواست کنارم بود تا گردنشو توی دستام بگیرم و بشکونمش!
با لحن مظلومی گفتم:
-باشه..
سریع گفت:
-فعلا.
بدون حرف دیگه ای گوشی رو قطع کرد. همونطور که نشسته بودم گوشی رو به طرف دکتره پرت کردم که توی هوا گرفتش. لبخندی زد و گفت:
-این گوشی کلی پول خورده. مثل یه دختر خوب باید بلند شی بدی دستم. نه اینکه پرتابش کنی به طرفم.
ابروهامو بالا دادم و گفتم:
-زیادیت میشه. فعلا بهتره حرف نزنی چون من فقط به احترام سامیار هیچی بهت نمیگم. زیپ دهنتو بکش تا سامیار بیاد و من از دستت راحت شم.
تکیه اش رو به صندلیش داد و دستاشو توی هم قفل کرد. با لبخند گفت:
-خیلی زبون درازی.
نگاهی توام با نفرت بهش کردم و با پوزخند گفتم:
-جواب امثال تو رو باید اینجوری داد تا خفه بشن.
ناگهانی از جاش بلند شد که ترسیده تکونی خوردم. پوزخندی زد و گفت:
-نچایی کوچولو
سرمو بالا انداختم و با لبخند گفتم:
-نگران نباش هوا خوبه.
#پارت_۲۴
روی مبل رو به روم نشست. نگاه نافذی توی چشمام انداخت و با لبخندی مرموز گفت:
-بهت نمیاد شیفته ی طبابت سامیار شده باشی. خیلی خبیث تر از اون چیزی نشون میدی که هستی.
لبخندی زورکی زدم. چی داشت میگفت این مرتیکه؟ تپش قلبم بالا رفته بود و نمی دونستم چیکار کنم. از طرفی دستامم به شدت عرق کرده بودن.
کمی توی جام جا به جا شدم و گفتم:
-اصلا آدم شناس خوبی نیستی دکتر.
لبخندش محو شد. صورتش کاملا جدی شده بود؛ خودش رو جلو کشید و با تمسخر گفت:
-تو هم اصلا دروغگوی خوبی نیستی. چی از جون سامیار میخوای؟ میخوای تیغش بزنی؟ پول نیازی؟ حتما با خودت گفتی کی از دکتر سامیار صالحی ساده تر؟ نه؟
با هر کلمه ای که می گفت سانتی متر به سانتی متر جلو می اومد. جوری که هرم نفس هاش کاملا توی صورتم می خورد.
صورتم رو کج کرد و با دستام هلی به قفسه ی سینه اش دادم که بره عقب. مقاومتی هم نکرد و خیلی راحت خودشو روی مبل پرت کرد.
دستی به گردنم که فوق العاده عرق کردخ بود کشیدم و دستپاچه گفتم:
-شما چرا اینجوری هستی؟ یهویی میومدی تو حلقم دیگه!
باز هم ناگهانی از جاش پرید و این بار من جیغ خفه ای کشیدم. اومد کنار مبل ایستاد. صورتش با صورتم تقریبا یک وجب فاصله داشت. زیر لب غرید:
-ببین دختر خوب. سامیار ظرفیتی برای مقابله با آدمایی مثل تو نداره. بعد از اون تصادف کذاییش اون همه ابهتش به یک باره پودر شد. اون توی وجودش همیشه یه کمبود حس میکنه. تنهایی!
نگاهی به سر تا پام انداخت و با تمسخر گفت:
-اینجوری که معلومه، سامیار میخواد تنهاییشو با تو پر کنه. ولی من این اجازه رو نمیدم. پاتو از زندگیه سامیار بکش بیرون دختره...
بغض شدیدی گلومو گرفته بود. همونطور که نفس های عمیق می کشیدم که جلوی ترکیدنش گرفته بشه گفتم:
-اشتباه فکر میکنی. من از اون آدماش نیستم.
نگاه خیره اشو توی چشمام دوخت و گفت:
-دیدمت قبلا. توی مطب سامیار. ریخت و وضعت فرق میکرد. آرایشات بیشتر بود، لباسات تنگ تر بود. احیانا اینا واسه ی تور کردن یه دکتر جذاب و پولدار نیست؟
قطره اشکی سمجی از چشمم چکید:
-نه نیست.
ضربه ی محکمی به دسته ی مبل زد که خودمو عقب کشیدم:
-هست دیگه.. بگو چی از جونش میخوای؟ چی میخوای که اینجوری موس موس میکنی؟
از جام پریدم. پشتم رو بهش کردم و گفتم:
-ساکت شو.. دیگه داری پاتو فراتر از اون چیزی که باید باشه میذاری. تو هیچی نمیدونی. پس الکی قضاوت نکن. فقط چیزی نگو تا بتونم تحمل کنم فضای خفقان آور مطبت رو.
سنگینی نگاهش رو احساس کردم و بعد صدای قدم هاش اومد. رفت و روی صندلیش نشست. اشاره کرد که بشینم و زیر لب حرفی زد.
آروم نشستم روی مبل و توی خودم جمع شدم. تحمل شنیدن این حرفا خیلی برام سخت بود. اما من باید آهن آب دیده می شدم، باید سخت می شدم در برابر هر گوشه و کنایه ای!
نگاهم مدام به ساعت بود. اگر سامیار دیر می اومد چی؟ بعد از چهل و پنج دقیقه اگر بازم می موندم محمد حسین صد در صد شک می کرد. دیگه کم کم داشت حوصلم سر می رفت. نگاهی به دکتر انداختم که سرش رو کتابش بود و با یه اخم غلیظ داشت مطالعه می کرد.
کلافه گفتم:
-یه چیزی بگو. حوصلم سر رفت.
سرش رو بالا آورد. تا چند ثانیه بدون حرف خیره شد بهم و بعد دوباره سرش رو کرد توی کتابش و گفت:
-چی بگم؟
نگاهمو به کتابش دوختم:
-نمیدونم. دکترا به بیماراشون چی میگن؟
لبخندی زد و بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت:
-میگن خدا شفا میده. نگران نباش.
با حرص نگاهش کردم. میخواست اذیتم کنه و موفق هم شده بود. از عمد پاهامو روی میزش گذاشتم و لم دادم. دیگه بدنم داشت خشک می شد. نفسش رو با شدت بیرون داد و تکیه داد به صندلیش. کمی چرخ خورد و با لبخند محوی گفت:
-محو جسارتت شدم؛ پاهاتو بردار از روی میز.
توجهی بهش نکردم و مجله رو از روی میز برداشتم. از جاش بلند شد و به طرفم اومد. با پاش ضربه ی محکمی به پاهام زد که تقریبا پرت شدم.
-هوی چیکا...
حرفم با باز شدن در نیمه کاره موند. سامیار توی چهار چوب در ایستاده بود. بلافاصله اومد داخل و در رو بست. صدای محمد حسین رو می شنیدم که داره اعتراض میکنه اما مهم نبود.
الان باید چیکار می کردم؟
در یک تصمیم ناگهانی از جام بلند شدم و به طرفش دویدم و همراه با جیغ خفیفی نزدیکش شدم اما ب.غلش نکرده بودم کامل
شوکه شده بود. اینو از دستای باز مونده اش متوجه شدم! دستامو محکم دورش حلقه کردم و سرم رو روی قفسه ی سینش فشردم.
تمام تنم گر گرفته بود. نفس هام به شماره افتاده بود اما مجبور بودم. دستاش آروم دورم حلقه شد. چونه اشو روی کتفم گذاشت:
-کجایی تو دختر؟
خب خب اینم از این پارت 😍
راستییی یادت نره حمایت کنیدااا!!
تا پارت بعد بای بای گشنگااا 🫶