سلام سلام 😁

اومدم با یه پارت دیگه ☺️

برای خوندنش بپر ادامه 💖 

راستی حمایت یادتون نره 😢

 

#انتقام 

#پارت_۲۵

بازوهامو گرفت و منو آغوشش کشید بیرون. فاصله ی یک وجبی با چشمای آبیش، داشت اذیتم می کرد. به سختی آب دهنم رو قورت دادم و لبخند زورکی زدم:

-باور نمیشه اینجایی..

اوه!

منو این حرفا بعید بود. باید همون جا می زدم تیکه پارش می کردم پسره ی آشغالو...!

صدای دکتر اومد:

-هی هی.. فاصله رو رعایت کنید. ما پیرو آرمان های امام راحل هستیم.

از حرفش سوء استفاده کردم و قدمی به عقب برداشتم. خودم رو مضطرب نشون دادم و درمونده گفتم:

-یه کاری بکن.. شاید بتونی محمد حسین رو راضی کنی. توروخدا.

لبخندی به روم زد و سرش رو تکون داد و بعد به طرف دکتر رفت. به همدیگه دست دادن و مشغول پچ پچ شدن.

کنجکاو شده بودم ببینم که چی میگن اما جاش نبود. پشت در ایستادم و تکیه امو دادم و خیره شدم بهشون.

گاهی سامیار با دست بهم اشاره می کرد و ملتمسانه با دکتر حرف می زد. خیره شدم بودم به حرکت لب هاشون که در باز شد و محکم خورد به کمرم.

درد بدی توی کمرم پیچید و پرت شدم روی زمین. ناله ای کردم که صدای معترض دکتر اومد:

-هی آقا کی به شما اجازه داده بیاین داخل؟ ببین چیکار کردی با این دختر.

همراه با سامیار به طرفم اومدن. کمرم خیلی درد گرفته بود اما قابل تحمل بود؛ با این حال پیاز داغشو زیاد کردم:

-وای.... نمی تونم تکون بخورم.. نفسم بالا نمیاد.

نیم نگاهی به محمد حسین انداختم که با نگرانی نگاهم می کرد. اه لعنتی!

بذار کارمو بکنم چرا به پر و پام می پیچی؟

سامیار و آروم گفت:

-کجا درد می کنه؟

جیغ مصنوعی کشیدم و دردمند گفتم:

-وای دست نزن.. کمرم....

 

محمد حسین سریع به طرفم اومد و نگران و پشیمون گفت:

-حالت خوبه؟

به خاطر دروغی که مجبور بودم بهش بگم اشک توی چشمام حلقه زد. من داشتم چیکار می کردم؟

سرم رو آروم به نشونه منفی تکون دادم.

سامیار عصبی رو به محمد حسین گفت:

-چه خبرت بود آخه؟ مگه می خواستیم بخوریمش؟ سام یه روانشناسه و من یه روانپزشک! سام تشخیص داده که ونوس باید زیر نظر یه روانپزشک باشه. چرا مقابله میکنی؟

محمد حسین مونده بود! نمی دونست چه جوابی باید بده. الهی بمیرم براش که داشت کوچیک می شد!

آب دهنم رو قورت دادم تا بغضم پایین بره. دستمو روی گردن عرق کرده ام گذاشتم و گفتم:

-چیزی نیست

دست محمد حسین رو گرفتم و به سختی بلند شدم. با بغض آروم بهش گفتم:

-من نمی تونم با کسی از مشکلم حرف بزنم. توروخدا منو درک کن محمد حسین.

با مکثی کوتاه سرش رو تکون داد و بوسه ای روی پیشونیم زد. کنار گوشم گفت:

-ما همه خوبیه تو رو میخوایم. به زندگی برگرد، مهم نیست به چه قیمتی!

لبخند غمگینی به روش زدم. کمکم کرد روی مبل بشینم و با مکثی کوتاه از اتاق رفت بیرون. سامیار نیم نگاهی بهم انداخت و بعد رو به دکتر گفت:

-سام میتونی قرارای امروزتو کنسل کنی؟ خواهش میکنم.

دکتر سرشو تکون داد و از اتاق زد بیرون. حالا دوباره من بودم و سامیار!

به طرفم اومد و کنارم روی مبل نشست.

لبخندی به روم زد و گفت:

-اصلا خوب نیست که اینقدر زود بغض میکنی ونوس.. تو سرکشی! دخترای سرکش هیچ وقت بغض نمی کنن، گریه نمی کنن.

نفس عمیقی کشیدم و همونطور که به تصویر خودم توی میز شیشه ای خیره شده بودم گفتم:

-اما من نمی تونم.. من همیشه گریه ام میگیره. من از همه می ترسم.

دستش رو به طرف دستم آورد. خواست دستم رو بگیره که توی نیمه ی کار پشیمون شد و عقب کشید. دستشو توی موهاش فرو کرد و کلافه گفت:

-خوب میشی.. خوب میشی ما کمکت می کنیم.

سرم رو به طرفش برگردوندم. ناخودآگاه قطره اشکی از چشمم چکید و کارم رو واقعی تر جلوه داد:

-ما نه؛ فقط تو...!

خب خب اینم از این پارت 😍

خب حمایت که کم هست ولی هرچی شد،شد هر کی دوست داره یه لایک و کامنت بزارم منم زود پارت میدم🙂

تا پارت بعد بای 🫶