انتقام:(پارت:۳۰)
10 مرداد · · خواندن 3 دقیقه سلام سلام 😊
اومدم با یه پارت جدید 😍
حمایت یادتون نره!
بپر ادامه 💖
#انتقام
#پارت_۳۰
دستمو آروم روی گونه ام کشیدم و گفتم:
-تو هیچ وقت اینقدر مهربون نمیشی. با توجه به تجربه ای که من از رمان خوندن به دست آوردم، این مهربونیه بیش از حد داداشا معنیش اینه که یه نفرو زیر سر دارن. حالا باز خوبه من متوجه شدم. وگرنه میخواستی به کی بگی بره دختره رو راضی کنه؟
اخماشو توی هم کشید. بفرما! باز این سگ شد...!
-بی تربیت!
گوشه ی لبم از حالت چندش بالا رفت. من که میدونستم .
دوباره کنارم نشست و با صدای آرومی گفت:
-خواهر زاده مدیر عامل شرکتمونه. خب؟ به کسی نگیا.
لبخندی زدم:
-آخه مگه ما کیو داریم که بخوام بهش بگم؟
سرشو تکون داد و به طرف در رفت. قبل از اینکه بیرون بره بازم تکرار کرد:
-نگیا
اخمی کردم و با غیظ گفتم:
-برو بیرون شادوماد..
مانتومو از روی چوب لباسی برداشت و به طرفم پرت کرد:
-سگ توله..
دکمه اش خورد تو گونه ام.
صورتمو جمع کردم و آخ آرومی گفتم. امیرحسین بی توجه از اتاق رفت بیرون و در رو بست.
از جام بلند شدم و رفتم جلوی آینه.
با خودم شرط می بستم که کبود می شد.
هوفی کشیدم. اینم از شانس من!
***
"ســامیــار"
دستی توی موهام کشیدم.
این حس آشنا کلافه ام کرده بود. نمی دونستم ونوس کیه؛ اما احساس می کردم می شناسمش!
آدم فوق العاده مرموزی بود و باید به سختی حرف از زیر زبونش می کشیدم.
این ونوس سرکش، حتما توی گذشته ی من وجود داشته!
اینو از لمس کردنش فهمیدم.
اصلا واسه ی چی؟ این کار احمقانه ی یهویی چی بود که از من سر زد! اگه دیگه نمی اومد چی؟
چشمامو بستم و سرم رو تکون دادم. مغزم از این همه افکار پوچ داشت سوت می کشید!
با صدای زنگ گوشیم به خودم اومد.
نگاهی به صفحه اش انداختم؛ با دیدن اسم بابا هوفی کشیدم و برقراری تماس رو زدم:
-سلام بابا..
با مکثی کوتاه صداش توی گوشم پیچید:
-علیک سلام. خوبی؟
پورخندی زدم:
-مگه مهمه؟ سال تا سال به من زنگ نمی زنین حال منو بپرسین . منم که زنگ میزنم یا تو جلسه این یا جواب نمیدین. این چه رابطه ی پدر و پسریه که من و شما داریم؟ جدا دیگه داره حالم از خودم و این زندگی به هم میخوره.
با غیظ گفت:
-واسه ی این حرفا بهت زنگ نزدم. کارت دارم بیا شرکت.
کلافه دستی توی موهام کشیدم و باشه ای گفتم. خواستم گوشی رو قطع کنم که گفت:
-تا یک ساعت دیگه اینجا باش.
و خودش گوشی رو قطع کرد. هوفی کشیدم و از جام بلند شدم. به طرف پارکینگ رفتم و سوار ماشین شدم و زدم بیرون.
اونقدر تند می روندم که حتی نزدیک بود چند جا چراغ قرمز رو هم رد کنم!
ایستاده بودم و خیره شده بودم به ثانیه شمار چراغ قرمز.
چند تقه به شیشه ی پنجره خورد.
نگاهم رو چرخوندم و به دختر بچه ی کوچیکی که سعی داشت خودش رو بالا بکشه نگاه کردم.
شیشه رو پایین کشیدم تا حرفشو بزنه. دسته ی بزرگی گل رو بالا آورد و به زور گفت:
-آقا گل میخری؟
خیلی ناگهانی دردی توی سرم پیچید. آه آرومی کشیدم. دستمو به سرم گرفتم و لعنتی زیر لب گفتم.
نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به دختر انداختم که متعجب نگاهم میکرد. صدای بوق سرسام آور ماشینا بلند شد. بی توجه دستمو به سمت کیف پولم که روی داشبورد بود بردم و برش داشتم. یه اسکناس ده تومنی درآوردمو به دستش دادم.
قبل از اینکه بخواد عکس العملی نشون بده پامو روی گاز گذاشتم و حرکت کردم.
حالت تهوع شدیدی گرفته بودم و کم کم داشتم اذیت می شدم. زدم کنار و از ماشین پیاده شدم. صدای توی سرم اکو داده شد:
"آقا آقا.. میشه از این گلا واسه خانومتون بخرین؟"
خب خب اینم از این پارت 😁
تا پارت بعد بای بای 💋