
سناریو عاشقانه پارت 14

سلام بچه ها مرسی که حمایت می کنید و نظراتتونو باهام به اشتراک می زارید بفرمایید ادامه پارت 14تقدیم نگاهتون💕
سلام بچه ها مرسی که حمایت می کنید و نظراتتونو باهام به اشتراک می زارید بفرمایید ادامه پارت 14تقدیم نگاهتون💕
از زبان مرینت: {تصمیم گرفتم - بزارم}
لوکا؟!
وایییی نههههههه
از زبان لوکا:
-بابا {تام رو میگه
- بله پسرم
- مرینت چرا همش قش میکنه؟
-نمیدونم. وقتی استرس میگیره اینطوری میشه
از زبان کاگامی:
اخ جونم!
لوکااااااااا
عزیزم
نمیدونستم تو داداشمی
مامان; من با لوکا ازدواج کرده بودم. یادته؟ عروسیم نیومدی
-او اره.اون پسره
از زبان لوکا:
مادر منم. یادت نمیاد؟البته من نمیدونستم کاگامی خواهرمه
-{کاگامی}اره لوکا.منم. ولی الان خانواده توهمه مرینت عمه بچه خاله بچه تو بابای بچه عموی بچه منم بازم عمه ی بچه و مادر بچه
عجیبه
از زبان مرینت:
با داد گفتم:بسه! بسه! بسه! من دیگه نمیخوام تو این دنیا باشم! همه چی پیچیدس! لوکل برادرمه!کاگامی خواهرمه!خانم سابین مادرم نیست!
از کجا معلوم من برای این خانواده باشم؟!
من...من...من از همتون بدم میاد!
تیکی خال ها پدیدار!
همه با تعجب بهم نگاه کردن و گفتن:
ل..ل..لیدی باگ؟!
پایان P4
بازم کم بود ولی تو پرت بعدی جوری جبران میکنم که 10 پارت فصل 1 این رمان رو پر کنه!
فعلا بای تا های!
هشدار : ممکنه است در این پارت از داستان شاید صحنه هایی مانند ... قمار .--- خوردن مشروب یا الکل ---.ممکن است کمی خشونت به کار برود
از زبان کاگامی:
اهههههههههههههههههه
خداااااااااا
چراااااااااااااااا
چرا مرینت؟
خواهر قطی بود؟
من ترجیح میدادم..
بابا اومد گفت:دخترا اماده شید بریم پیش داداتشتون
مرینت گفت: باشه پدر اومدیم کاگامی بیا بریم
گفتم :باشه
وقتی رسیدیم من قش کردم
از زبان مرینت:
یهو کاگامی قش کرد
که یهو..
لوکا رو دیدم
خودمم قش کردم
بابام گفت: مرینت؟ پاشو داداشت لوکا نگرانته
پا شدم
لوکا؟!
نویسنده مثل اینکه مردم آزاریا؟نمیدونی منو لوکا کات کردیم؟
نویسنده:چی کار کنم خب😎داستان باید جالب بشه!
پایان P3
ببخشید یکم کوتاهه
چون تو هر پات به زور چیزی به ذهنم میرسه😁
از زبان مرینت:
خیلی ترسیده بودم
چرا
چون منو کاگامی خیلی وقته که با هم نبودیم
از زبان کاگامی:
برای اولین بار انقد خوش حال بودم که نگو
نمیدونستم یه پدر دیگه خواهر دارم
نویسنده:اما کاگامی جان فکر نکنم..
ساکت.. خیلی خوشحالم😁
نویسنده:من گفتنی ها رو گفتم خود دانید
از زبان تام {پدر مرینت}:
خیلی دوست داشتم مرینت بفهمه که خواهرش کاگامیه
تازه بعدش با مادرش و خواهرش میخوایم بریم دیدن برادرش!
ولی حیف که اونو اون پیرزن تلمبه نگهش داشته .اون بچه ماست. بهمونم قول داده امروز پسش بده
نکته:پیرزن تلمبه منظورش مادر همون داداش مرینت و کاگامیه
از زبان مرینت :
کاگامی رو دیدم..
یهو بی هوش شدم
وقتی پاشدم توی یه اتاق پیش کاگامی بودم
از زبان کاگامی:
مریننتتتتتتتتتتتتتتتتت!
نویسنده چرا بهم نگفتی؟!
نویسنده: خواستم بگم گوش نکردی
پایان پارت P2
سلام بچه ها معذرت می خوام دیر شد امیدوارم خوشتون بیاد بفرمایید ادامه...
از زبان مرینت:
خیلی وقت بود که سر به خونه قدیمی مون نزده بودم
امروز هم میخواستم برم خونه ی مادر واقعیم
من و پدرم خیلی وقته تنها زندگی کردیم چون وقتی من فهمیدم خانم سابین مادرم نیست دیگه با خانواده صحبت نمیکردم
پدرم گفت:دخترم مرینت; حاضر شو ماشین دم دره
گفتم: باشه بابا اومدم
وقتی داشتیم میرفتیم دیدم اومدیم خونه کاگامی .
از بابام پرسیدم: بابا چرا اومدیم خونه دوست من؟
پدرم گفت:دخترم مادر واقعیت همینجاست
با خودم گفتم:یعنی... کاگامی خواهر منه؟!
از پدرم پرسیدم:بابا شما دختری به نام کاگامی دارین؟
پدرم گفت: بله حالا پیاده شو و خواهر و مادرتو ببین
پایان P1