وبلاگ لیدی باگ

وبلاگ لیدی باگ

به دنیای میراکلس بهترین وبلاگ لیدی باگ خوش اومدین. اینجا براتون بهترین پست ها رو درباره لیدی باگ و کلی پست قشنگ دیگه آماده کردیم.

عشق ابدیPart 1

عشق ابدیPart 1

𝑨𝒊𝒍𝒊𝒏 𝑨𝒊𝒍𝒊𝒏 𝑨𝒊𝒍𝒊𝒏 · 1404/1/1 15:59 ·

سلام به همگی حالتون چطوره😍عیدتون مبارک امیدوارم سال خوبی برای همگی باشه 🔥خب یکم تاخیر خورد برای رمان گمشده در پاریس و واقعا عذر میخوام خب رمان عشق ابدی قبلا پارت گذاری شده بود ولی متاسفانه پاک شده بود.

رویای واقعی ماه پارت 12 🌚✨️

سلام ، عیدتون مبارک 🌿💖

برو ادامه شرط پارت بعد ۱۰ لایک و کامنت 💗🥀

فقط یچیزی میخوام بگم 

بچه ها خیلی نامردید واقعا ۱۰ لایک چیزیه ؟؟؟؟💔🔪

یعنی رمان من اینقدر بی ارزشه ؟؟؟؟ اگه هست ادامه نمیدم 😭😭

من عاشق ی قاتل ماهر شده بودم قسمت۱

سلام دوستای گلم حالتون چطوره؟!😄💞 خیلی خوش اومدین به این پست! من ترانه ام و قراره فعالیت ها و رمان‌هامو با شما خواهرای مهربون و حمایتگر درمیون بذارم تا با خوندنش لذت کافی رو ببرید و واسه قسمتای بعدی ، هیجان داشته باشید!💫💞💜

رمان راجع ب کاراگاهی ب اسم رِیمُند هست و برای شروع شغلش هیجان زیادی داره و توی ماموریت های خطرناک شرکت میکنه . وقتی آقای کاراگاه ب سن ۲۸ میرسه ، با ماموریت مهمی روبه‌رو میشه که توی اون ماموریت، اولین عشق زندگیش رو ملاقات میکنه ...

رمان تخیلی و دارای صحنه های 18+ و الفاظ رکیک هست ک ب شدت توی وبلاگ های دیگه از جمله وبلاگ لیدی باگ سانسور شدست و فقط توی وبلاگ Mommy's comic میتونید بدون سانسور بخونید . پس منتظر چی هستی ؟ بزن رو ادامه مطلب و بوس بهت😄🌟💫

 



سارا صندلی آورد و کنار دوست مشترکشان گذاشت و گفت: 
–سوگندجان تو میای اینجا بشینی و من برم جای تو؟
و به صندلی خالی اشاره کرد.

آن دختر که حالا فهمیدم اسمش سوگند است گفت:
–حالا چه فرقی داره بشین دیگه.
–بیا دیگه، جون من.
سوگند یه ای بابایی گفت و بلند شدو جایش را به سارا داد.
سارا تا نشست سرش را کرد زیر گوش راحیل وخیلی آرام شروع به حرف زدن کرد.
گاهی خودش بلند بلند می خندید، ولی راحیل آرام می خندید و خودش را کنترل می کردو هی به سارا با اشاره می گفت که آرام تر.
خیلی دلم می خواست بدانم چه می‌گویند ولی خیلی آرام حرف می زدند به خصوص راحیل، صدایش از ته چاه درمی آمد.
با آمدن استاد همه حواسشان پیشش رفت.
او تمام مدت حواسش به استاد بودومن حواسم به او.
برایم سوال شد اوکه اینقدرحواسش هست سر کلاس، پس جزوه برای چه می خواست؟ 
بعد از کلاس، بلند شدم که بیرون بروم. اوهم بلند شد تا با دوست هایش برود. ایستادم تا اول آنها بروند. همین که خواست از جلویم رد بشود، پایین چادرش به پایه ی صندلی جلویی من، گیرکرد. چند بار آرام کشید که آزادش کنه ولی نشد، فوری گفتم:
–صبرکنید یه وقت پاره می شه. سریع خم شدم ببینم کجا گیر کرده است. دیدم یک میخ از پایه بیرون زده وچادرش به نوک میخ گیر کرده، چادرش را آزاد کردم و گفتم:
–به میخ صندلی گیر کرده بود.
سرم را بالا آوردم که عکس العملش را ببینم، از خجالت سرخ شده بود.
بادست پاچگی گفت:
–ممنونم،لطف کردید و خیلی زود رفت.
کنارمحوطه ی سر سبز دانشگاه با بچه ها قدم می زدیم که دیدم سارا و راحیل و سوگند به طرف محوطه می آیند.
با سر به بهار که کمی آن طرف تر ایستاده بود اشاره کردم و گفتم:
–ازشون بپرس ببین میان بریم کافی شاپ.
سعید نگاهی متعجبش رابه من دوخت و گفت:
–آرش اون دوتا گروه خونیشون به ما نمیخوره ها و اشاره کرد به راحیل و سوگند.
اهمیتی به حرفش ندادم.
نزدیک که شدند بهار پرسید: 
–بچه ها میایین بریم کافی شاپ؟ 
سارا برگشت و با راحیل و سوگند پچ و پچی کرد و از هم جدا شدند سارا پیش ماآمد و گفت:
–من میام.
نمیدانم چرا ولی خیلی دلم می خواست راحیل هم بیاید ولی او رفت.
به سارا گفتم:
–چرا نیومدند؟
–چه میدونم رفتن دیگه.
سعید گفت:
–سارا این دوستهات اصلا اجتماعی نیستن ها.
سارا اخمی کردو گفت:
–لابد الان می آمدند با تو چاق سلامتی می کردند خیلی اجتماعی بودند، نه؟
ــ نه، ولی کلا خودشون روخیلی می گیرن بابا.
ــ اصلا اینطور نیست. اتفاقا خیلی مهربون و شوخ طبع و اجتماعین، فقط یه خط قرمزایی واسه خودشون دارند دیگه.

حرفای سارا من را به فکر برد. به این فکر می کردم که این خط قرمزا چقد آزار دهنده است. او حتی به همکلاسی های پسرش سلام هم نمی کند. سلام چیه حتی نگاه هم نمی کند، چطور می تواند؟

 

رویای واقعی مآه پارت 11 🌚✨️

سلامممم

ببخشید دیر شد ، درگیر بودم 🙂✨️

واقعا حمایت هاتون خیلی کمه ، من نمیدونم ادامه بدم یا نه چون تازه بخش جذاب رمانه 😶

شرط پارت بعد ۱۰ لایک و کامنت 💜🫴🏻

برو ادااامه 🌿💖

زندگی کن پارت ۳

Samin Samin Samin · 1403/12/27 13:26 ·


🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

به خودم جرأت دادم و به طرفش رفتم وگفتم:
–ببخشید یه سؤالی داشتم.
سرش را بالا آورد و بلند شد. یه قدم به طرفم آمد و گفت:
–بله!
جزوه‌ام را در آوردم و علامت ها را نشانش دادم و گفتم: 
–اینارو شما کشیدید؟
نگاهی به جزوه انداخت و با تعجب گفت: –آخ ببخشید، آره فکر کنم.
من چرا روی جزوه شما علامت گذاشتم؟ اصلا حواسم نبود. معذرت می‌خوام. آخه من عادت دارم موقع مطالعه مدام یه  دستم می گیرم و مطالب رو خط و نشانه می ذارم. صورتش کمی سرخ شدو سرش را پایین انداخت.
–اشتباهی فکر کردم جزوه‌ی خودمه، بدین پاکش کنم براتون.
دستش را دراز کرد که جزوه را بگیرد. ولی من جزوه راعقب کشیدم و برای این که بیشتر از این خجالتش ندهم گفتم:
– نه اشکالی نداره، گفتم شاید اینا نمونه سؤالی چیزیه که علامت گذاشتید. می‌خواستم از خودتون بپرسم.
سرش را بلند کرد و زل زد به جزوه.
–مهم که هستند، کلا من مطالب مهم رو خط می کشم تا بیشتر بخونم.

لبخند پیروزمندانه‌ای زدم و با اجازه‌ای گفتم و برگشتم. از پشت سرم صدای نفسش را شنیدم که خیلی محکم بیرون داد. معلوم بود کلافه شده است.
من هم خوشحال از این که توانسته بودم حالش را کمی بگیرم به طرف صندلی‌ام راه افتادم.
جوری برخورد می کند من که با دخترها  راحت حرف می زنم، حرف زدن با او سختم می شود. ردیف یکی مانده به آخر نشسته بود. کیفم را برداشتم و رفتم صندلی آخر که درست پشت سرش بود نشستم. کمی پررویی بود. من آدم پررویی نبودم ولی دلم می خواست بیشتر رفتارش را زیر نظر داشته باشم.
نمی دانم چرا رفتارهایش برایم عجیب و جالب بود. آن‌قدر حجب و حیا داشت که آدم باورش نمی شد. فکر می کردم نسل این جور دخترا منقرض شده است.
وقتی از کنارش رد شدم تا ردیف پشتش بنشینم باتعجب نگاهم کرد و من دقیقا صندلی پشت سرش نشستم. سرش را زیر گوش دوستش برد که اوهم یک دختر محجبه ولی مانتویی بود چیزی گفت بعد چند ثانیه بلند شدند و جاهایشان را با هم عوض کردند.
چشمهایم رابه جزوه‌ام دوختم یعنی من حواسم نیست.
با آمدن سارا و بقیه بچه‌ها سرم را بلند کردم.
سعید داد زد:
–آرش چرا اونجا رفتی؟
با دست اشاره کردم همانجا بنشیند.
ولی مگر اینها ول کن هستند.
سارا و بهار آمدند و بعد از سلام و احوال پرسی پرسیدند:
– چرا آمدی اینجا؟
با صدای بلندتر جوری که راحیل هم بشنود گفتم:
–نزدیک امتحاناس آمدم اینجا حواسم بیشتر سر کلاس باشه. اونجا که شما نمی‌ذارید.
سعید با خنده گفت: 
–آخی، نه که تو خودت اصلا حرف نمی زنی.
گفتم:
– ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه‌اس.
سارا نگاه مشکوکی به من انداخت و گفت:
–آهان، فکر خوبیه.
بعد رو کرد به راحیل و گفت: 
–راحیل می خوام بیام پیش تو بشینم.
راحیل با تعجب نگاهش کرد و گفت:
–خدا عاقبت مارو بخیر کنه. یه صندلی بیار، بعد بیا بشین.