وبلاگ لیدی باگ

وبلاگ لیدی باگ

به دنیای میراکلس بهترین وبلاگ لیدی باگ خوش اومدین. اینجا براتون بهترین پست ها رو درباره لیدی باگ و کلی پست قشنگ دیگه آماده کردیم.

زندگی کن پارت ۲

Samin Samin Samin · 1403/12/27 13:09 ·



🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

باید برای خانه، خرید می کردم مامان برای شام برادرم و همسرش را دعوت کرده بود. کلی هم خرید برایم اسمس داده بود که انجام بدهم. ماشین را پارک کردم جلوی تره‌بار. گوشیم را از جیبم درآوردم و پیام مامان را خواندم و یکی یکی خریدها را انجام دادم.
بعد همه را داخل ماشین گذاشتم و راه افتادم. با صدای زنگ گوشیمو از روی صندلی کناری برداشتم و جواب دادم.
ــ جانم مامان.
ــ نون هم گرفتی آرش؟
–آره گرفتم تا یه ربع دیگه می رسم.
مامان همیشه می‌گوید تو دست راست من هستی. بیشتر خریدهایش و کارهای بیرون را من برایش انجام می دهم.
بعد از فوت پدرم در این سه سال سعی کردم. همیشه کمک حال مادرم باشم.
بارها بیرون رفتن با دوست هایم یا حتی کارهای خودم رو تعطیل کردم تا در خدمت مادرم باشم. چون اولین اولویت زندگیم است. برایش خیلی مایه می‌گذارم. به خانه رسیدم و خریدها را تحویل مامان دادم.
مامان با لبخند یک چایی روی میزگذاشت و گفت:
–بخور گرم شی.
پالتوام را از تنم درآوردم و روی مبل انداختم و فنجون را برداشتم و گفتم:
–مامان اگه با من کاری نداری برم یه کم درس بخونم.
– برو پسرم دستت درد نکنه.
چایی را خوردم و به اتاقم رفتم. لباس هایم را عوض کردم و لباس راحتی پوشیدم.
جزوه ام را باز کردم و از آخر شروع به خواندن کردم.
دو درس آخر زیر بعضی از مطالب با مداد سیاه، خط کشیده شده بود. بعضی ازقسمتهاهم علامت ستاره یا پرانتز گذاشته شده بود. البته کم رنگ.
کنجکاو شدم. بقیه درس هارا هم مرور کردم خبری نبود فقط همین دو درس علامت گذاری شده بود.

برایم سوال ایجاد شد. البته مسئله ی مهمی نبود ولی می خواستم بدانم کار سارا بوده یا رفیقش.
نمی دانم چرا، ولی گوشی را برداشتم و شماره ی سارا را گرفتم.
ــ بله آرش.
ــ سلام کردن  بلد نیستی؟
ــ خب سلام،خوبی؟
ــ سلام،ممنون
سارا یه سوال، تو با مداد رو جزوه ام علامت زدی؟
ــ علامت؟نه چه علامتی؟
–یکی با مداد روی جزوه ام علامت و پرانتز و از این جور چیزا گذاشته بعضی مطالبش رو، انگار مطالب مهم تر رو...
از صدای سارا تعجب مشخص بود که گفت:
– نه من نذاشتم، شاید کار راحیله، حالا مگه مهمه؟
مهم ها رو برات مشخص کرده راحت تر بخونی دیگه!!
پوفی کردم و گفتم:
–دفعه ی دیگه خواستی جزوه‌ام رو به این و اون بدی لطفا بگو خط خطیش نکنند.
ــ آرش! تو چته، حساس شدیا!
بی مقدمه خداحافظی کردم.
سارا راست می گفت اصلا این علامت ها برایم مهم نبود. فقط می خواستم بدانم اگر کار راحیله، جوری از این که این کار را انجام داده خجالتش بدهم،گ تا  کمی از آن خود شیفتگی اش دربیاد.
***
وارد کلاس که شدم چشم چرخاندم  تا راحیل را پیدا کنم. دیدم انتهای کلاس با دوتا از دخترا خیلی آروم مشغول حرف زدن است.
آهان پس همیشه انتهای کلاس می نشیند و آروم حرف میزند. من چون همیشه ردیف جلو می نشستم و با بچه ها مدام در حال شوخی و مسخره بازی بودیم هیچ وقت متوجه اش نمی شدم.
امروز رنگ روسری اش فرق داشت. روشن تر بود با گل های ریز رنگی، خیلی به صورتش می آمد.
انگار نگاهم را روی خودش حس کرد، برگشت نگاهی کرد و با دیدنم سرش را پایین انداخت و قیافه ی جدی به خودش گرفت.
وا!!این چرا اینجوریه؟
جوری برخورد می کند که آدم دیگر جرأت نمی کند طرفش برود.

🌟 شاه شب من 🌟 P6

یا حسین یا حسین یا حسین · 1403/12/27 07:58 ·

سلام به همگی . پیشاپیش عیدتون مبارک 🌺🌺🌺🌺🌺🎉🎉🎉✨✨✨✨🎈🎈🎈🎊🎊🎊🎊 ببینم ، خونه تکونی خوش میگذره ؟ 😂

خب ، زیاد سرتون رو درد نمیارم . 

لطفا برید ادامه ⬅️⬅️⬅️⬅️⬅️⬅️

the court of love♥️ p13♥️

the court of love♥️ p13♥️

S.k S.k S.k · 1403/12/27 00:26 ·

سلام خوب هستین من  S.k هستم نویسنده رمان های قلمرو عشق ، واقعیت و گذشت از انتقام و بعد مدت ها اومدم تا براتون ی پارت خوب و جذاب هدیه بدم و خب اول براتون خلاصه ای از این رمان رو میزارم و بعد اگه دوست داشتید برید ادامه مطلب فقط لایک و کامنت هم یادتون نره 😉 


داستان ما از آنجایی شروع که شاهدخت داستان ما تصمیم گرفت فرمانده پادشاهی کشورشون بشه اما در کشوری که فرمانده شدن زنان ممنوع بود !! آیا ممکنه شاهدخت ما فرمانده بشه ؟؟؟

اگه ممکنه پس با کدامین هویت ؟؟ هویت اصلی یا با هویتی به نام عقرب؟؟ 

آیا در این داستان عشق و عاشقی هم اتفاق خواهد افتاد؟؟؟ یا فقط یک داستان تاج و تخت ساده ای هست ؟؟ 

پس اگر دنبال فهمیدن این ماجرا هستید خوش آمدید به ماجراجوی جدید ما یا هم باید بگم خوش آمدید به قلمرو عشق ما 

برید ادامه مطلب که ی داستان جذاب منتظر شماست🩵💙

 

 

 

 

زندگی کن پارت ۱

Samin Samin Samin · 1403/12/26 23:24 ·

سلام من نویسنده جدید هستم .ممنون از مهسا خانم که کمکم کرد.

اسمم ثمین ولی خوشحال میشم ستین صدام کنین 

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

(نقل از آرش)👇

جلو در دانشگاه با دوستهایم در حال حرف زدن بودیم که یاد جزوه ام  افتادم، رو به سارا گفتم:
– پس این جزوه ام چی شد؟
سارا گفت:
– ای وایییی دست راحیله، صبر کن الان می گم بیاره.
گوشی را از جیبش در آوردو از ما فاصله گرفت، بعد از چند دقیقه آمد.
– الان میاره.
نگاه دلخوری به او انداختم.
–ببخشید که جزوتو بی اجازه دادم به یکی دیگه، اونوقت راحیل کیه؟
–راحیل یکی دیگه نیست،خیلی منظمه،راستش نمیشد که بهش ندم،گفت یه روزه میده، خیالت راحت حرفش حرفه،آرش باور کن جوری شد که نشد بگم جزوه مال توئه، الانم امد به روش نیاریا.
پوفی کردم و گفتم:
– حالا الان کجاست؟ من می خوام برم. نگاهی به در دانشگاه انداخت.
–تودانشگاهه، عه، آمدش.
مسیر نگاهش را دنبال کردم، یک دختر چادری که خیلی باوقار و متین به نظر می رسید، نزدیک میشد، اونقد چهره ی جذابی داشت که نتوانستم نگاهم را صورتش بردارم، ابروانی مشکی با چشمهایی به رنگ شب، پوست صورتش رنگ گندم بود. بینی کشیده که به نظر عمل کرده بود ولی وقتی نزدیک آمد دیدم  این طور نیست. با یک روسری سرمه‌ای زیبا، صورتش رو قاب گرفته بود، برعکس دخترهای دیگه که در دانشگاه مقنعه می پوشند،او روسری سرش بود و مدل خاصی آن را بسته بود. از مدل بستنش خیلی خوشم آمد.
نوع چادرش خاص بود. با لبخندی که به سارا می زد با اشاره سر سارا را صدا کرد، تا جزوه را به دستش دهد.سارا به طرفش رفت و باهم دست دادند وخوش وبش کردند، سرش را به طرف کیفش برد که جزوه را از داخل کیف برون بکشد.
همون لحظه فکر شیطنت باری به سراغم امد.
نمی دانم چرا، ولی می خواستم متوجه بشودکه جزوه مال من است. شاید می خواستم من را ببیندو توجه اش را به طرف خودم جلب کنم. جلو رفتم و سلام کردم، سرش رابالا آوردو ونگاه گذرایی به من انداخت و زیرلبی جوابم راداد، لبخند از روی لبهایش جمع شد. قیافه ی جدی‌تری به خودش گرفت وجزوه را مقابل سارا گرفت و تشکر کرد.
همانطور که محو صدای آرام و قشنگش شده بودم، قبل از سارا جزوه را گرفتم و گفتم: 
–خواهش می کنم، بعد خنده ای کردم و گفتم:
– جزوه ام شده مارکوپولو، بالاخره به دستم رسید.
با چشمهای گرد شده، سارا را نگاه کردوگفت:
–منظورت از دوستت ایشون بودند؟
سارا با دست پاچگی گفت: 
–حالا چه فرقی داره، با دلخوری به سارا گفت:
–کاش می گفتی... بعدهم برگشت به طرفم وبا حالتی شرمنده گفت:
–حلال کنید من نمی دونستم...
نذاشتم حرفش راادامه دهد، فوری گفتم:
–اشکالی نداره، اصلا مهم نیست.

سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت، کمی بیشتر به طرف سارا متمایل شدو باهاش دست دادو گفت:
–کلاس آخر رو نمیای؟
سارا گفت:
– نه، با بچه ها می خواهیم بریم بیرون.
نگاهی به من و بقیه ی بچه ها انداخت وهمانطور که دستش را از دست سارا بیرون می کشید گفت:
–پس من میرم کلاس.
سرش را به طرف من برگرداند و بدون این که نگاهم کند گفت:
–ممنون بابت جزوه.
فوری خداحافظی کردو رفت.


بعد از رفتنش به سارا گفتم:
–چرا نگفتی اونم با شما بیاد؟
سارا پوزخندی زدو گفت:
–اون این جور جمع هارو نمی پسنده.
اخم کردم.
– کدوم جور؟
-مختلط...
-یعنی چی؟
-یعنی اون پسر جماعت را حساب نمی کنه، چه برسه باهاشون بیرون بره.
–سارا!این دختره تو کلاس ماست؟
–آره.
با تعجب گفتم:
– چرا من تا حالا متوجه اش نشدم؟ سارا همانطور که نگاهم می کرد گفت:
–کلا راحیل با کسی کاری نداره،آرومه و سرش تو کار خودشه.
سارا پیش بقیه رفت که گرم حرف زدن بودندو گفت:
–بچه ها بریم دیگه.
نمی دانم چرا این دختر، چی بود اسمش، راحیل، 
توجهم را جلب کرد.
چقدر جذبه داشت، فکر کنم کمی از خود شیفته هم بود، حتی در چشم هایم نگاه هم نکرد.صدای سارا در سرم اِکو می شد،"او پسر جماعت را حساب نمی کند."
دلم خواست رفتارش با من متفاوت باشد تابقیه بخصوص سارا شوکه بشوند...منی که همه ی دخترها دوست دارند هم کلامم شوند و تحویلم می گیرند،او حتی افتخار ندادکه نگاهم کند...
سارا با تکون دادن دستش مقابل چشم هایم، گفت:
–  کجایی آرش؟ تو نمیای؟
– گفتم که نه، کار دارم باید برم.
-باشه پس خداحافظ ما رفتیم.
از بقیه ی بچه ها هم خداحافظی کردم و به طرف خانه راه افتادم...
شرط برای ادامه رمان.

۵تا لایک ۵تا کامنت (بهحز کامنت های خودم)

گمشده در پاریس Part 1

𝑨𝒊𝒍𝒊𝒏 𝑨𝒊𝒍𝒊𝒏 𝑨𝒊𝒍𝒊𝒏 · 1403/12/26 16:12 ·

سلام بر همگی حالتون چطوره😍 مطمعنم اکثرا منو کم و بیش می‌شناسین ☺️💥بعد مدتها بلاخره تونستم پارت گذاری رمان جدید شروع کنم و اینکه تعطیلی مدارس مبارک❤️🔥 خب این مدت که نتونستم رمان بنویسم اینا واقعا مشغول بودم آکانتمو یکی دست کاری کرد و خب من با یکارایی که ولش کن دوباره واردش شدم و ی مدت طولانی دستم شکسته بود و نمی‌تونستم درست و راستی تایپ کنم خب بیشتر این معطل نمیکنم شمارو به ادامه مطلب وارد شوید.